ادبیات و فرهنگ
صبحانه خورده بودم و می خواستم به اتاقی دیگر بروم تا درس بخوانم که دختر همسایه پریشان و گریان آمد و خبر را گفت . بی آن که کفش یا حتی دمپایی بپوشم ، با پای برهنه دویدم . جمعیت انبوهی دور انبار ایستاده بودند . هر کدام از مردان و زنان چیزی می گفتند و به دیگران دستوری می دادند . گاو خواهرم مُلکی می خواسته از روی انبار آب قدیمی وسط حیاطشان بگذرد که به علت فرسوده بودن ، سقف آب انبار ، فشار گاو را تحمل نکرده و فرو ریخته و گاو نیز در آب ها شناور بود . وقتی چنان دیدم ، توقف جایز ندانستم . فورا زیر شلواری را بیرون آورده و با شورت و پیراهن به درون انبار سرازیر شدم . سیم های پوسیده ی آرماتور های سقف انبار و ریسمانی که به دستم داده بودند را گرفتم و از پله های سنگی بدنه ی آن نیز استفاده کرده و چند ثانیه بعد در آب ها بودم . پایم به کف انبار نمی رسید . شنا کنان خود را حفظ کرده بودم . گاو بی حرکت بود . چند ریسمان خواستم . برایم فرستادند . می خواستم آن ها را از زیر شکم گاو عبور بدهم تا جمعیت آن را به بالا بکشد . سه ریسمان بود . هر سه را یک سمت گاو رها کردم . هر کاری می کردم تا از سوی دیگر گاو ، آن را بیاورم ، ممکن نبود . شنا کنان ، پایم را از زیر شکم گاو دراز می کردم ولی پایم به ریسمان ها نمی رسید . چاره نبود . دست به ریسکی خطر ناک زدم . حیفم می آمد گاو خواهرم تلف شود . زیر شکم گاو و میان چهار دست و پای او زیر آبی رفتم و ریسمان ها را از آن سو گرفته و برگشتم . خوشبختانه گاو تقلاهای خود را کرده و خسته بود وگرنه می توانست با حرکت دست و پای خود ، به من آسیب جدی برساند . یک ریسمان را کنار دست ها و دیگری را کنار پاها و سومی را از وسط شکم گاو گذرانده و گره زدم و با ریسمانی که یک سرش به دست جمعیت بود ، خود را بالا کشاندم . صدای صلوات بلندشد . جمعیت با کمک همدیگر ، گاو را از آب انبار بیرون کشیدند . گاو مثل بید می لرزید . من نیز دست کمی از او نداشتم و با وجودی که کنار بخاری بودم ولی می لرزیدم . زمستان بود . محمد کهنسال کاپشن خود را از تن بیرون آورد و روی شانه ی من انداخت .